به گزارش فائزون به نقل از خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، پای صحبت والدین شهدای مدافع حرم که مینشینیم، با یک خاطره مشابه از همه آنها روبرو میشویم. آن هم گرفتن اجازه پدر و مادر برای اعزام به سوریه است.
روایتی که میخوانید خلاصهای از خاطره خدیجه شاد، مادر شهیدان مدافع حرم مصطفی و مجتبی بختی است که در کتاب «سه نیمه سیب» به قلم محمد محمودی نورآبادی آمده:
«مصطفی خادم حرم بود و من خیالم راحت که پسرم کارش پاک و بیحاشیه است و لقمه نان حلالی برای زن و دخترش به خانه میبرد. مجتبی را هم اطمینان خاطر داشتم که ارشد حقوق را خواهد گرفت و اگر آزمون قضاوت هم برایش نگیرد، دنبال کار وکالت خواهد رفت. اما با پیدا شدن دو برادر آن هم در وقت ظهر، آن هم با این همه مشغله دست و پا گیری که آنها دارند تعجب کردم که چرا این موقع به خانه آمدهاند.
مصطفی دستم را میبوسد و نگاهش همه جای آشپزخانه میچرخد. گفتم: «لازم نکرده! ظرف نشسته که نداریم؛ جارو هم کشیدم؛ بیا بگو ببینم کجا بودید شما!»
چپ و راست من دوزانو مینشینند: «مامانجان، ما برای مشورت در خصوص امر خیری خدمت شما رسیدهایم.» این را مصطفی میگوید؛ چشمانش برق میزند.

شهید مجتبی بختی سمت چپ و شهید مصطفی بختی سمت راست تصویر
به مجتبی نگاه میکنم؛ از لبخند ملیحش متوجه میشوم حدسم درست بوده است. خیلی وقت است دوست دارم برای مجتبی آستین بالا بزنم و دست تهتغاری را به زن و زندگی بند کنم؛ اما او هیچ وقت زیر بار نرفته و از این یک قلم فرار کرده است. همیشه برایم شگفتانگیز بوده که مجتبی با این همه شیکپوشی و با حوصله پای آینه ایستادن و تافتزدن و آن عینک دودی و خلاصه آن همه به خود رسیدن و عطر و ادکلنها، چرا روی خوشی به ازدواج نشان نمیدهد.
گفتم: «خوب، الحمدلله که خیره، بفرمایید ببینم.»
نگاهم به تهتغاری است؛ اما مصطفی میگوید: «مامان، خودت هم میدونی ما هر چی داریم، از لطف خدا بوده که مادری مثل تو رو برامون مقدر کرده.»
میگویم: «تعارف تیکه پاره نکن مصطفیجان!»
مجتبی بعد از کلی مقدمه چینی مصطفی میگوید: «راستش ما بنا داریم اگه خدا بخواد و رضایت شما باشه، بریم سوریه.»
تنم به عرق مینشیند. حس و حالم دگرگون میشود. دو برادر شبیه دو نیازمند که در انتظار گشایش و فرج هستند نگاهم میکنند. جواب میدهم: «موافقم!»
هر دو مثل عشق فوتبالیهایی که تیم محبوبشان گل زده، هوارکشان بلند میشوند و فریاد میزنند: «آخ جون... آخ جون...»
مصطفای متأهل و سربهزیر، چون کودکی ۶ ساله به هوا میپرد و من با رضایت نگاهشان میکنم.»
پایان پیام/